<h2>.: مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی :.</h2><span></span>
مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
موضوعات
تبلیغات
تبلیغات

مردی ﺑﺎ ﻳﻚ ﺟﻤﻠﻪ همسرش را ﺭﻧﺠﺎﻧﺪ. اﻣﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭘﺸﻴﻤﺎﻥ ﺷﺪ. اﺯ ﺭاﻩ ﻫﺎی ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺑﺮای ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ همسرﺶ ﺗﻼﺵ ﻛﺮﺩ. اﺯﺟﻤﻠﻪ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺩاﻧﺎی ﺷﻬﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ اﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: براﻱ ﺟﺒﺮاﻥ ﺳﺨﻨﺖ ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺑﺎﻳﺪ اﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻲ؛ ﺟﻮاﻥ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ ﺩﺭﺧﻮاﺳﺖ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺭاﻩ ﺣﻞ ﺭا ﺑﺮاﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﻫﺪ. ﭘﻴﺮ ﺧﺮﺩﻣﻨﺪ ﮔﻔﺖ: اﻣﺸﺐ ﺑﺎﻟﺸﻲ اﺯ ﭘﺮ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺁﻥ ﺭا ﺳﻮﺭاﺥ ﻛﻦ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺤﻼﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ای ﻳﻚ ﭘﺮ ﺑﮕﺬاﺭ ﺗﺎ ﭘﺮﻫﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. ﻫﺮ ﻭﻗﺖ اﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭا ﻛﺮﺩی ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﮕﻮﻳﻢ. ﺟﻮاﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭا ﺑﻪ آن کار ﻃﺎﻗﺖ ﻓﺮﺳﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺷﺪ. اﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺶ اﺯ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﻳﺦ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﻲ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ اﺩاﻣﻪ ﺩاد ﺗﺎ اﻳﻨﻜﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻛﺎﺭﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ. ﺑﺎﺳﺮﻋﺖ ﻧﺰﺩ ﭘﻴﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﻨﻮﺩی ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻭﻝ ﺑﺎ ﻣﻮﻓﻘﻴﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺣﺎﻻﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻛﻨﻢ؟ ﭘﻴﺮﮔﻔﺖ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﮔﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺑﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ اﻭﻟﺶ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ. اﻭ ﺑﺎ ﺳﺮاﺳﻴﻤﮕﻲ ﮔﻔﺖ: اﻣﺎ اﻳﻦ ﻏﻴﺮممکن اﺳﺖ؛ ﺑﺴﻴﺎﺭی اﺯ ﭘﺮﻫﺎ ﺭا ﺑﺎﺩ ﭘﺮاﻛﻨﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ. ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻢ ﺑﺎﻟﺶ ﻣﺜﻞ اﻭﻟﺶ ﻧﻤﻲ ﺷﻮﺩ. ﭘﻴﺮ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ اﺳﺖ... ﻛﻠﻤﺎﺗﻲ ﻛﻪ اﺳﺘﻔﺎﺩﻩ میﻛﻨﻲ ﻣﺜﻞ ﭘﺮﻫﺎﻳﻲ ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮ ﺑﺎﺩ اﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺑﺎﺯ ﻧﺨﻮاﻫﺪ ﮔﺸﺖ. ﺩﺭ اﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻠﻤﺎﺕ، ﺑﺨﺼﻮﺹ ﺩﺭ ﺑﺮاﺑﺮ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩاﺭی ﺩﻗﺖ ﻛﻦ!

الآن جاتون خالی دارم یک قره قوروت ترش ترش ترش میخورم که نگو و نپرس. لطفا 10 ثانیه، فقط 10 ثانیه روی قره قوروت ترش توجه کنید، ببینید دهانتون پر از آب میشه. این مثال رو زدم که عرض کنم چطور با ده ثانیه فکر کردن به قره قوروت ترش اینقدر سریع بدن ما واکنش نشون میده، اونوقت اگر شما ده دقیقه و ده ساعت و ده روز و ده سال اگه به یک چیز منفی توجه کنی، ببین چه تاثیرات ویرانگری روی سیستم وجود شما میگذاره و برعکسش هم همینطوره که شما اگه ده ثانیه و ده دقیقه و ده روز و ده سال به یک چیز خوب فکر کنی، ببین چه واکنش های زیبایی توی زندگیتون به وجود میاد. مثال قره قوروت رو همیشه یادت باشه، تا افکار منفی اومد توی سرت، بدون که اگه تا 17 ثانیه ادامشون بدی، دیگه داری با دست خودت تیشه به ریشه زندگیت میزنی.

برای همین یک سوال بسیار زیبا طراحی کردم که خیلی خوبه که دائما از خودمون بپرسیم:

انرژی بخش ترین فکری که باید بکنم چیه؟ انرژی بخش ترین حرفهایی که باید بزنم چیه؟

کلاس چهارم یادتونه توی کتاب درسیمون یه پسر هلندی بود که انگشتش را گذاشته بود تو سوراخ سد، تا سد خراب نشه؟؟؟ قهرمانی که با خاطره اش بزرگ شدیم... "پطرس" تازه تو کتاب عکسی هم از پطرس نبود و ما هیچ وقت تصویرش رو ندیدیم...! هر کدوممون یه جوری تصورش را کردیم... که خسته بود، رنگ پریده، انگشتش کرخت شده بود و ... گذشت ... گذشت و دیدم اصلا اسمش پطرس نبود! بلکه هانس بود. هانس یک شخصیت تخیلی بود که یک نویسنده آمریکایی به نام " مری میپ داچ "نوشته بود. " بعدها هلندی ها از این قهرمان خیالی که خودشان هم اون را نمی شناختند ،یک مجسمه ساختند. " خود هلندی ها خبر نداشتند ما نسل در نسل با خاطره پطرس بزرگ شدیم .... خبر نداشتند اگر ما می فهمیدیم پطرسی در کار نبوده ناراحت می شدیم ... اما سرزمین من پر از قهرمان بود ... قهرمان هایی که هم اسم هاشون واقعی بود و هم داستان هاشون ... میخوای اسم چند تاشون را بگم؟ میدونین چیکار کردن که قهرمان شدن؟

❤ " شهید ابراهیم هادی جوانی که با لبان تشنه تا آخرین نفس در کانال کمیل ماند و برای همیشه ستاره آنجا شد، کسی که پوست و گوشتش بخشی از خاک کانال کمیل شده است ... "

❤ " حسین فهمیده " 13ساله ای که زیر تانک رفت ...

❤ " حاج محمد ابراهیم همت " سرش را خمپاره برد ...

❤ 3 تا برادر بودن به اسم های: علی، مهدی، حمید باکری هیچ کدوم جنازه هاشون برنگشت ...

❤ " مهدی و مجید زین الدین " دوتا برادر که تو یه زمان شهید شدند...

❤ "حسن باقری "کسی که صدام برای سرش جایزه گذاشت ...

❤ " مصطفی چمران " دکترای فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا داشت، اومد لباس خاکی پوشید و توی جبهه دهلاویه شهید شد ...

کاش توی بچگیمون به جای گنجاندن داستان های تخیلی، این قهرمان ها را بهمان معرفی میکردند؛ مگه خودمان قهرمان واقعی کم داشتیم؟

کشاورزی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه اش استفاده می کرد. یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد. همسایه ها در خانه او جمع شدند و بخاطر این اتفاق ناگوار با او هم دردی کردند. کشاورز اما به آنها گفت: شاید این بدشانسی بوده و شاید هم خوش شانسی. فقط خدا می داند. روز بعد از آن، اسب به همراه یک گله اسب وحشی به مزرعه کشاورز بازگشت. همسایه ها همه به خاطر این خوش اقبالی به او تبریک گفتند. اما کشاورز گفت: شاید این خوش اقبالی باشد یا بد اقبالی. فقط خدا می داند. فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسبهای وحشی بود، افتاد و پایش شکست. این بار همه متأثر شدند و گفتند عجب بد شانسی ای؟! اما کشاورز باز هم گفت: شاید این خوش اقبالی باشد یا بد اقبالی. فقط خدا می داند. چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آنان آمدند و همه جوانان را برای خدمت با خود بردند. جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم گفتند: «خوش اقبالی یا بد اقبالی. فقط خدا می داند.»

این مصداق حکمت 349 نهج البلاغه است

که حضرت امیر (ع) می فرماید: هرگز اندوهگین نخواهد شد

کسی که روزی اش را در دستان مهربان خدایش ببیند و به آن راضی باشد.

۱ ۲
دوستان
نظرات و پیشنهادات خود را برای بهتـــر شدنِ کارِ مربـــی به ما انتقال دهید.
محتوا و مطالـــب فرهنـگی - تربیــتی خود را حتــماً برای ما ارسال نمایید.
رونوشت (کپی) از مطالب تارنمای مربی ترجیحاً با قید منبع آزاد است.
استفاده تجاری از مطالب این تارنما مجاز نبوده و منوط به اجازه ما می باشد.
مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
|
www.morabbee.ir
ارتباط با ما: ۰۹۱۹۶۲۲۵۹۳۴

ابزار رایگان وبلاگ

رایانامه (ایمیل) خود را وارد نمایید: