<h2>.: مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی :.</h2><span></span>
مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
موضوعات
تبلیغات
تبلیغات

یاد دارم که کلاس هشتم بود. زنگِ پرورشی و معلمان آمدند سر کلاس. من در دلم گفتم: ای بابا بازم حرف های تکراری که نماز بخوانید که کلید بهشت است؛ باعث آمرزش گناهان میشود و .... 

معلممان داشت حرف میزد که من هم توجهی بهش نداشتم. داشتم با بغل دستی ام درسِ زنگ بعد را میخواندم. یک لحظه معلممان گفت: من یک حرف میخوام بزنم و میخوام که همه گوش کنن. منم با خودم گفتم: ما که گوشمون از این حرف ها پُره؛ بذار این بار گوش کنیم ببینیم چی میگه.

معلممون گفت: بچه ما در اذان داریم که "حی علی الصلاة" یعنی بشتابید به سوی نماز... یعنی خدا با اون همه عظمتش میگه بیا پیشم تا به سعادت برسی.

منی که تا اون زمان یک رکعت نمازم برای خدا نخوانده بودم، شرمم آمد. 

گفتم: یعنی ما چقدر باید خجالت بکشیم، که خدا میگه بیا سمت من، منی که تو را افریدم ولی ما نریم سمت خدا...

مثل اینکه یه فردی ما را صدا کنه ما نریم پیشش، یا بهش بی تفاوت و بی توجه باشیم... اینقدر بی احترامی به آن فرد بکنیم که انگار نه انگار که تو حرفی زدی...

حالا چه برسه بی احترامی به خدا که خالقِ ما است.

از اون به بعد شروع کردم به نماز خواندن؛ بعد یک ماه تلاش توانستم نمازهایم را کامل بخوانم؛ حتی صبح ها هم بلند میشدم...

من تا قبلش پدر و مادرم هر وقت میگفتن نماز بخوان، توجهی نمیکردم و پشت گوش می انداختم و در مدرسه بدون وضو نماز میخواندم...

الان که یک سال و چند ماه از اون زمان گذشته، هر وقت اسم و یا عکس معلممون رو می بینم، یاد اون حرف زیباش میفتم...

واقعاً هرجا که هست ان شاءالله در خوشی و خرّمی باشه... 

اگه اون حرف زیبا را نمیزدن، من هیچ وقت نماز نمیخواندم.

... با تشکر از آقا عارف از تهران ...

... برای ورود به تارنما، بر روی تصویر تلیک نمایید ...

کلاس دوم ابتدایی بودم، مدرسه فعالیت فرهنگی از خودش درکرده بود و ما را با کلاس‌های بالاتر به یکی از مساجد شهر می‌برد. این اولین بار بود که ما هم قاطی آدم حسابی‌ها شده بودیم و با کلاس‌های سوم و چهارم و پنجم برنامه مشترک داشتیم. به همین دلیل سر از پا نمی‌شناختیم. با شور و شوق عجیبی، پر از حسّ بزرگی و بزرگ‌شدن، ناباورانه به راه افتادیم. نزدیک مسجد یادم افتاد نماز خواندن بلد نیستم؛ در یک ثانیه، آن همه شعف و شادی تبدیل به کوهی از غم شد؛ تصمیم گرفتم هر طور شده نقشه‌ای سرهم کنم و وارد مسجد نشوم  ولی نه وقت برا نقشه کشی بود و نه من دانش‌آموز بی انضباطی بودم که دور از چشم‌های ریزبین ناظم مدرسه باشم. خلاصه جزو آخرین نفرات با التماس دعای پر از امید معلممان، بدون وضو وارد مسجد شدم. مسجدی بسیار بزرگ با صف‌های منظم که با ورود ما دبستانی‌ها در صف‌های آخر این نظم از هم پاشید معلم‌ها و ناظم مشغول مرتب کردن صف‌ها بودند. ما کلاس دومی‌ها در صف آخر ایستاده بودیم. از شانس خوبم دختر همسایه‌مان که چند سالی از من بزرگتر بود و به خاطر پیشرفت تحصیلی هنوز کلاس دوم بود، در صف کنار من نشسته بود و من که هنوز با ته‌ماندۀ امیدم درگیر نقشه‌کشی بودم، تازه متوجه او شدم؛ می‌دانستم هر طور شده مُچم را خواهد گرفت.

دوستان
نظرات و پیشنهادات خود را برای بهتـــر شدنِ کارِ مربـــی به ما انتقال دهید.
محتوا و مطالـــب فرهنـگی - تربیــتی خود را حتــماً برای ما ارسال نمایید.
رونوشت (کپی) از مطالب تارنمای مربی ترجیحاً با قید منبع آزاد است.
استفاده تجاری از مطالب این تارنما مجاز نبوده و منوط به اجازه ما می باشد.
مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
|
www.morabbee.ir
ارتباط با ما: ۰۹۱۹۶۲۲۵۹۳۴

ابزار رایگان وبلاگ

رایانامه (ایمیل) خود را وارد نمایید: