<h2>.: مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی :.</h2><span></span>
مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
موضوعات
تبلیغات
تبلیغات

بسم رب الشهداء...

من تو این 16 سالی که از خدا عمر گرفتم در مورد رفاقت و اینجور بحثا خییییلییی تجربه کسب کردم، خیلی هم سعی کردم یدونه خوبش رو داشته باشم که هم به درد دنیام بخوره هم به درد آخرتم.... البته اینو تو سه چهار سال اخیر بهش رسیدم که رفیق باید به درد آخرت آدم بخوره، ینی باید بگم قبلاً خیلی تو این فازا نبودم... تو دوران راهنمایی که تازه رفته بودم تو این ماجراها، فکر می کردم رفیقام دیگه خیلی خوبن. ینی دیگه بهتر از اونا نیست... ولی بعد یه مدت که ازشون جدا شدم، دیدم نه اونا هم فقط بعضی جاها باهام دوست بودن ... یه سال که اومدم بالاتر، رفیقای جدید پیدا کردم و باز هم همین جریان و باز هم من همین اشتباه رو مرتکب شدم. دوباره یه سال گذشت کم کم داشت اون ماجراها و اون دلبستگی ها و وابستگی های الکی و بیخود پیش میومد که یکی از رفیقام جلوشو گرفت... خب حالا میریم سراغ رفیق با مرام... میگن رفیق با مرام رفیقیه که اشکالاتتو بهت بگه... این رفیق ما هر وقت از من کار اشتباهی میدید رفتارشو باهام عوض می کرد... اون دفعه های اول که رفتارشو با من بد می کرد، من ناراحت می شدم ولی بعداً فهمیدم که دلیل این کارش چیه... هر وقت هم ازش می پرسیدم چرا بداخلاقی؟! می گفت برو ببین تو این هفته چیکار کردی... خداروشکر الآن از اینجور رفیقا دو سه تا دارم. رفیق باید باعث پیشرفت دوستش باشه... ینی کاری کنه، اگه رفیقش هم نخواست ثواب کنه به زور ثواب کنه یا اگر دوستش خواست گناه کنه باز تبدیل به ثوابش کنه... از اینجور اتفاقا برا من زیاد افتاده... خب من دیگه برم، خلاصش این که مواظب رفاقتاتون و رفیقاتون باشید...

... علی آقا از تهران ...

کلاس اول یزد بودم سال 1340. وسطای سال اومدیم تهران. یه مدرسه اسمم را نوشتند. شهرستانی بودم، لهجه غلیظ یزدی. و گیج از شهری غریب. ما کتابمان دارا آذر بود. ولی تهران آب بابا. مُعظلی بود برای من. هیچی نمی فهمیدم. البته تو شهر خودمان هم همچین خبری از شاگرد اول بودنم نبود، ولی با سختی و بدبختی درسَکی می خواندم. تو تهران شدم شاگرد تنبل کلاس. معلم پیر و بی حوصله ای داشتیم که شد دشمن قسم خورده ی من. هر کس درس نمی خواند می گفت: می خوای بشی فلانی. و منظورش من بینوا بودم. با هزار زحمت رفتم کلاس دوم. آنجا هم از بختِ بدِ من، این خانم شد معلممان. همیشه ته کلاس می نشستم و گاه گاهی هم چوبی می خوردم که یادم نرود کی هستم!!! دیگر خودم هم باورم شده بود که شاگرد تنبلی هستم تا ابد... کلاس سوم یک معلم جوان و زیبا آمد مدرسه مان. لباس های قشنگ می پوشید و خلاصه خیلی کار درست بود. او را برای کلاس ما گذاشتند. من خودم از اول رفتم ته کلاس نشستم. میدانستم جام اونجاست. درس داد، مشق گفت که برا فردا بیاریم. انقدر به دلم نشسته بود که تمیز مشقم را نوشتم. ولی می دانستم نتیجه تنبل کلاس چیست. فرداش که اومد، یک خودنویس خوشگل گرفت دستش، و شروع کرد به امضا کردن مشق ها. همگی شاخ در آورده بودیم، آخه مشقامون را یا خط میزدن یا پاره می کردن. وقتی به من رسید با ناامیدی مشقامو نشون دادم. دستام می لرزید و قلبم به شدت می زد. زیر هر مشقی یه چیزی می نوشت... خدایا برا من چی می نویسه؟ با خطی زیبا نوشت : عالی. باورم نمی شد بعد از سه سال این اولین کلمه ای بود که در تشویق من بیان شده بود. لبخندی زد و رد شد. سرم را روی دفترم گذاشتم و گریه کردم. به خودم گفتم: هرگز نمی گذارم بفهمد من تنبل کلاسم. به خودم قول دادم بهترین باشم... آن سال با معدل بیست شاگرد اول شدم و همینطور سال های بعد. همیشه شاگرد اول بودم. (رویا خواهرم شاهد است) وقتی کنکور دادم، نفر ششم کنکور در کشور شدم و به دانشگاه تهران رفتم. یک کلمه به آن کوچکی سرنوشت مرا تغییر داد. چرا کلمات مثبت و زیبا را از دیگران دریغ می کنیم به ویژه ما مادران، پدران، معلمان، استادان، مربیان ...

... ارسالی توسط گمنام ...

مدیر جدید و روش خاص خودش... 

سال 1360 دانش آموز سوم دبیرستان در دبیرستان استقلال منطقه 9 تهران بودم.

دبیرستان ما مدیری داشت که نامش را فراموش کرده ام.

چند ماهی بود که به مدرسه ما آمده بود. روش خاصی در بحث های تربیتی و پرورشی داشت

که برای ما در آن سن و سال قابل هضم نبود. بعدها به مرور ما فهمیدیم که روش های جذاب و تأثیرگذار تربیتی یعنی چه!

هرچه دیگران با سخنرانی و نصیحت و پند و اندرز می خواستند نیرو تربیت کنند،

ایشان با نگاه جذاب و عملکرد صحیح خویش، کار خودش را می کرد.

از جمله خاطرات جالب آن زمان: یکی از هم مدرسه ای های ما بود

که بسیار شرّ و شور و بقول معروف از دانش آموزان مسئله دار مدرسه به حساب می آمد

و ما بچه های انجمن اسلامی نمی توانستیم با ایشان کنار بیاییم؛

از زمانی که این مدیر جدید به مدرسه ما آمد با ایشان رفتاری داشت که برای ما خیلی سنگین بود.

مدیر برخلاف بقیه مربی ها که اون بچه رو طرد می کردند، با او گرم می گرفت،

به گونه ای که آزادانه در دفتر مدیریت رفت و آمد می کرد.

این آزادی عمل برای یک دانش آموز سرکش در دفتر مدیریت و ارتباط آزادانه با مدیر،

برای ما مدعیان فعال در انجمن اسلامی، سنگین بود و از نگاه ما، مدیر آدم نالایقی بود.

به مرور از سروصداها و دعواهای او کم شد... مدتی بود او را در مدرسه نمی دیدیم.

فکر می کردیم به خاطر تخلّف ها و شکایت ها، او را اخراج کرده اند و ما نفس راحتی می کشیدیم

که مدرسه و بچه ها از دست او راحت شده اند. خلاصه ازش خبری نبود...

تا اینکه عملیات فتح المبین آغاز شد... چند روز بود از عملیات گذشته بود که خبر آوردند

بچه های انجمن اسلامی آماده باشند، می خواهیم برویم بیمارستان،

ملاقات یکی از بچه های مدرسه که به افتخار جانبازی نائل آمده...

... من زمانی به خودم آمدم که با چهره ای روبرو شدم که برایم باورکردنی نبود.

بله... او همان هم مدرسه ایِ دیروز که ما فکر می کردیم از دستش راحت شده ایم، بود.

حال، چهره ای آرام و متفاوت از قبل. که به همه ما روحیه می داد.

تازه فهمیدیم، مدیر مدرسه ما-که خود یک مربی حقیقی بود-با روش های خاص خود،

برای این فرد چه برنامه هایی داشت و چقدر ما را شرمنده کرد

و من خجلت زده از نگاه بدبینانه خود به قامتِ مجروحِ رزمنده ای می نگریستم

که حالا غبطه حال و هوایش را می خورم. یادش بخیر...

... خاطره ای از گمنام ...

با عرض سلام

اردوی مشهد بود...

اردویی که با مدرسه رفته بودیم و یکی از بهترین مسافرت های زندگیم. اوایلش زیاد توی جو اینکه اومدیم یک اردوی زیارتی نبودم، بیشتر توی جو اینکه با بچه ها باشیم و شوخی کنیم و از اینجور حرفا بودم...

روز آخر بود فکر کنم صبح شایدم ظهر، اما قبل از حرم با اونایی که داشتم میرفتم حرم یه کمی وقت گذشت و دیر داشت میشد. خب من از اونا جدا شدم و خودم رفتم. توی حرم یه زیارتی خوندم ولی هنوز توی جو زیارت نبودم گذشت و گذشت تا وقتی که داشتند مراسم خداحافظی از امام رضا رو انجام میدادند اونجا من دیر رسیدم و اواخر مراسم رسیدم خلاصه تا رسیدم مراسم تموم شد و گفتند سریع بریم. منم که داشتم میرفتم -خب وقتی داریم از حرم خارج میشیم یه کمی عقب عقب راه میریم- همین که نگاهم به گنبد امام رضا (ع) خورد، انگار نمی تونستم دل بکنم. همین جور گریه میکردم.. شاید اولین بارم بود که اینجوری داشتم گریه میکردم. آخه نه حواسم بود توی سفر نه اینکه خیلی کارهای خوب کرده بودم که سرم رو بالا بگیرم. خلاصه اینکه بین گریه هام یه دعا کردم بعد از اون رفتم و پیش خودم گفتم: امام رضا (ع) دعای من رو که قبول نمیکنه، چون من به امام رضا (ع) توجهی نکرده بودم، اما باز هم لطف این امام شامل حال من شد و دعام وقتی برگشتم تهران اجابت شد، اون دعا هم سلامتی مادربزرگم بود که واقعا در کمال ناباوری اجابت شد.

... آقا طه از تهران ...

دوستان
نظرات و پیشنهادات خود را برای بهتـــر شدنِ کارِ مربـــی به ما انتقال دهید.
محتوا و مطالـــب فرهنـگی - تربیــتی خود را حتــماً برای ما ارسال نمایید.
رونوشت (کپی) از مطالب تارنمای مربی ترجیحاً با قید منبع آزاد است.
استفاده تجاری از مطالب این تارنما مجاز نبوده و منوط به اجازه ما می باشد.
مربی؛ مرجعی برای مربیان تربیتی
|
www.morabbee.ir
ارتباط با ما: ۰۹۱۹۶۲۲۵۹۳۴

ابزار رایگان وبلاگ

رایانامه (ایمیل) خود را وارد نمایید: